روایتی از متفاوت ترین نیمه شعبان عمرم
یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَیُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیِّ وَیُحْیِی الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا وَکَذَلِکَ تُخْرَجُونَ
الروم ﴿۱۹﴾
توی راه، فکر میکردم که طبق معمول، این ساعت را باید سر سفره شام مینشستم یا حتی اگر به روال هرساله باشد، شب نیمه شعبان را باید در هیئتی، مسجدی یا جشن خیابانیای باشم. صدای بلند آهنگ عربی شادی که راننده گذاشته بود هم رشته افکارم را پاره نمیکرد اما خرابی جاده گاهوبیگاه من را از هزارتوی خیالم بیرون میکشید. در روزهایی که بیشتر مردم در خانه نشستهاند، قرعه به نام من افتاد که دوربین تلفن همراهم را روی حالت ضبط بگذارم و اتفاقاتی که در شهر میگذشت را روایت کنم.
ساعت سه و نیم ظهر بود که تلفن همراهم زنگ خورد. خانم دسمی مسئول قرارگاه خواهران بقیه الله (عج) پشت خط بود. اول خیال کردم تصاویری که دو روز پیش، از کارگاه خیاطی جهادیشان گرفته بودم را میخواهد. جواب که دادم، انگار موضوع فرق میکرد. - ...آقای علیبخشی، امشب به مناسبت میلاد آقا امام زمان(عج) داریم میریم منطقه عین دو که بین مردم محرومی که شناسایی کردیم، بسته معیشتی و ضدعفونی تقسیم کنیم، خواستیم خبر بدیم که اگر شما هم خواستید، تشریف بیارید.
- خیلی خوشحال میشم. حتما انشاءالله خدمت میرسم. - ...
- ....
فاصله کم بود اما هرچه از شهر دورتر میشدیم، چالههای جاده بیشتر میشدند. انگار نشان دهنده فاصله با شهر همین چاله-چولههای جاده بودند. نور خیابانها، رفتهرفته به تاریکی میرفت.
جلوی اولین خانه که ایستادیم دوربین تلفنم را روی ضبط گذاشتم و عقب ایستادم. از زاویهای که صورت صاحبخانه دیده نشود، شروع کردم به فیلمبرداری. دوربینم از چشمهایم پرسوتر بود. خانم دسمی و همراه همیشگیاش، خانم سودانی، شروع کردند به عربی صحبت کردن با زنی که شنیدم سرپرست دو فرزندش است: «اینا هدیه میلاد امام زمانه که آوردیم خدمت شما. دعا کنید انشاءالله ظهور ...» بقیهاش را درست نفهمیدم. فقط صدای تشکر میآمد.
هنوز سرگرم خانه اول بودیم که یک پسر جوان جلو آمد و گفت: «سلام، برای کمک اومدید؟ دو تا پیرزن تهِ همین کوچهن که خیلی نیاز به کمک دارن. خودتون بیاید ببینید.» جوان پیش ما راه افتاد و ما پشت او.
وارد خانه پیرزنها که شدیم فهمیدیم تنها خانه دو پیرزن نیست.
همسایه راهرویی ما را به 3 اتاق دوره ساز میرساند که هرکدام مخصوص یک خانواده چند نفره بود. یکی از اتاقها هم پیرزنها را در خودش جای میداد. هراتاق یک قالی تکهتکه شده موریانه زده قدیمی داشت، بدون هیچ چیز دیگری. سقف اتاق پیرزنها شدیدا ریزش کرده بود و دیگر جایی برای زندگی نمیماند. تحمل بیش از این ماندن را نداشتم. اگر دوربینم وظیفه ضبط نداشت و اصرار نمیکردند، داخل نمی-رفتم.
به حیاط که برگشتم، بقیه هم آمدند بیرون. یکی از پیرزنها مچم را گرفت و به سمت تانکر زنگزده خانه برد. عربی صحبت میکرد. دست و پاشکسته فهمیدم که دارد درباره آب حرف میزند. خانم دسمی که رسید برایم حرفههایش را ترجمه کرد: «میگه تانکر آبمون خراب شده، از بس زنگ زده روش پریده، مجبورم روش چوب بذارم.» همان چیزی که اسمش را تانکر گذاشته بودند، همهاش تکهتکه شده بود؛ پر از جلبک، ماسه و عفونت، طوریکه آبش به زردی میزد.
از خانه پیرزنها که بیرون آمدم، دیگر نیازی نداشتم تا به خانه بعدی بروم. خانه خانواده هشت نفری که سه نفر نابینا داشتند و بدون فرش، لامپ و حتی پنکه در هوای خرماپز اهواز زندگی میکردند. حتی نیاز به دیدن خانه زن و شوهری که در ضایعاتی یک اتاق برای زندگی ساخته بودند هم نداشتم. همینطور چندین خانه دیگری که دل سنگ را آب میکرد. شکسته بودم. مرده بودم و حیات دیگری بعد از مرگ به سراغم آمد؛ حیاتی پر از درد که ابهت دنیای قبلیام را در مقابلم شکست.
عقربهها مسابقه رسیدن به نیمهشب را تمام کرده بودند که به خانه رسیدم. سفره شام در خانه پر از آسایشم انتظارم را میکشید اما لقمهها برای گلویم خیلی خشک بودند و سنگین. چند تکه بیشتر از گلویم پایین نرفت. شام سختی بود. آن شب بهترین نیمهشعبان و سختترین شام عمرم را سپری کردم.